اکبرعبدی میگه:
یک روز سر سریال بودیم. هوا هم خیلی سرد بود.
از ماشین پیاده شد بدون کاپشن.
گفتم: حسین این جوری اومدی از خونه بیرون؟
نگفتی سرما میخوری؟! کاپشن خوشگلت کو؟
گفت: کاپشن قشنگی بود،نه؟
گفتم: آره!
گفت: من هم خیلی دوستش داشتم
ولی سر راه یکی را دیدم که هم دوستش داشت و هم احتیاجش داشت.
ولی من فقط دوستش داشتم…
:: موضوعات مرتبط:
داستانک ,
,
:: برچسبها:
خاطره ,
حسین پناهی ,
اکبر عبدی ,
عکس ,
داستان ,
,
|
امتیاز مطلب : 9
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4